بامن بمان
تو کتاباعشق خوندم عکس خورشید سوزوندم جای خورشید تو کتابا نقش چشمهای تو نشوندم
تو کتابا عشق را دیدم توی جاده احساس من به عشق تو رسیدم
پیغام
زمزمه های دلتنگی ام رابه نسیم می سپارم تابه تو برساند ان زمان که نگاهت رابه اسمان بخشیدی چقدر گریستم وبات پر کشیدنت دل ترک خورده من هم شکست...
اشک شیشه
میزند باران به شیشه شیشه اما سرد سنگین بی تفاوت تلخ خاموش شاید از یک غصه غمگین
شیشه در اوج سپیدی خسته از دلواپسی ها من نشسته گنگ مبهم می رسم تا عمق رویا
اسمان همچون دل من خیس خیس از بی وفایی بر لبم نام تو دارم ای بهار من کجایی
تا به کی چون شیشه ماندن در نگاه قاب تقدیر من همه میل رسیدن دل ولی بسته به زنجیر
امدم تا چشمهایت در دلم عشق بکارد تو ولی گفتی که برگرد شیشه احساسی ندارد
میزند باران هنوز اه این چنین غم در دل کیست دست من بر شیشه لغزید شیشه هم با بغض بگریست
من می خواستم در این جا سرنوشت خود را بنویسم اما کسی استقبال نکرد انگاری هیچ کس مشکل ندارد که بفهمه تنهایی غم غصه چی است خدا کنه واقعا همین طور باشه این همه وقت تحمل کردیم بقیه اش راهم می کنیم
کلمات کلیدی :
¤ تنها| ساعت 11:16 صبح جمعه 88/4/19
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
9
:: بازدید دیروز ::
10
:: کل بازدیدها ::
7420
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دسته بندی یادداشت ها::
تشنه محبت . حسادت . دلتنگ . سر نوشت . شعر . عشق .
:: آرشیو ::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::